احادیث شیعه



در یثرب  
محمد شهرى به این آبادانى و سرسبزى ندیده بود، دورتادور شهر تا چشم كار مى كرد نخلستانهاى سرسبز بود و حتى كشتزارها و خانه ها در محله هایى اندك دور از هم ، انگار خود را لابلاى نخلها پنهان كرده بودند.
ش و ام ایمن به خانه دائیها وارد شدند. دائیهایش و خاندان آنها، به او و به مادرش بسیار احترام مى گذاشتند. طائفه بنى عدى بن عبدالنجار مى خواستند آنها را در خانه خود نگه دارند اما آمنه نپذیرفت و خواهش كرد اجازه دهند در دارالنابغه بمانند و گفت یكماه در یثرب خواهند بود.
محمد، نخست در نمى یافت كه چرا مادرش به ماندن در (دارالنابغه )، اصرار مى ورزد اما وقتى به آنجا رفتند آمنه به او، قبرى را در وسط آن خانه نشان داد و گفت :
پسرم ، این قبر پدر توست . او در همین شهر وقتى كه از سفر شام باز مى گشت بیمار شد و دائیهاى تو از او پرستارى مى كردند؛ وقتى خبر به مكه رسید، یعنى همان كاروانى كه او در آن بود، به مكه آمدند و به پدر بزرگت عبدالمطلب اطلاع دادند، او عموى بزرگت حارث را به یثرب فرستاد؛ اما دریغا كه هنوز عمویت در راه بود و به یثرب نرسیده بود كه پدرت مرد و دائیهایت او را در اینجا دفن كردند.
محمد، كنار قبر پدرش نشست و دستهاى كوچكش را روى آن گذارد و ساكت ماند؛ و دید كه مادرش ، زیر لب با قبر پدرش سخن مى گوید و آرام آرام اشك مى ریزد؛ كم كم آنقدر بیتاب شد كه شانه هایش از گریه تكان مى خورد و ام ایمن كه پشت سر او مغموم ایستاده بود و او هم مى گریست ، مادرش را از كنار قبر بلند كرد.
تمام یكماه كه در یثرب بودند، در اطاقى در همان خانه ساكن بودند، به جز اوقاتى كه دائیها آنان را به شام یا ناهار میهمان مى كردند؛ تازه باز دوباره به همانجا باز مى گشتند. آمنه هر روز به كنار قبر مى رفت و با عبدالله سخن مى گفت .
محمد گاهى با ام ایمن و گاهى با پسردائیها، در یثرب گردش مى كرد. در نزدیكى دارالنابغه ، برج طائفه بنى عدى بن النجار قرار داشت ؛ محمد تقریبا هر روز بالاى آن مى رفت ؛ یكروز یك پرنده روى برج نشسته بود؛ محمد به هواى گرفتن آن آهسته خود را به بالاى برج رساند، اما قبل از او دختركى همسال خودش كنار برج كمین كرده بود و در همان فكر بود و با دیدن محمد، با دست به او اشاره كرد كه آرام و بى صدا باشد اما تلاش آنها به ثمر نرسید و پرنده ، پرواز كرد؛ و این آغاز آشنایى با یك همبازى تازه شد. به خصوص وقتى كه محمد نام او را پرسید دانست كه نام وى (انیسه ) است و محمد به او گفته بود كه من یك خواهر رضاعى دارم كه نام او نیز انیسه است (75).
اما خاطره اى كه محمد از آن سفر هرگز فراموش نكرد، آموختن شنا در كنار پسردائیهایش در منبع بزرگ آب طائفه دایى اش در كنار چاه بنى عدى بن النجار بود. محمد با ذكاوتى كه داشت توانسته بود در همان مدت یك ماهى كه در یثرب اقامت داشت ، شنا را در آن محل ، بسیار خوب بیاموزد(76)
یكروز هم وقتى با ام ایمن از جایى مى گذشتند، چند تن از یهودیان مدینه به آنها برخوردند، یكى از ایشان با دیدن محمد، قدرى در چهره او خیره شد، پس از آن نام او را از ام ایمن پرسید و نام پدرش را. بعد به ام ایمن گفت : (این پسر، پیامبر این امت است ، و این شهر (:: یثرب )، محل هجرت اوست )(77)
توقف یكماهه در یثرب ، گرچه به پایان خود نزدیك مى شد اما براى محمد بسیار جالب بود. تنها دیدن خانه اى كه پدرش در آن جان باخته و همانجا دفن شده بود، دلش را مى فشرد؛ ولى در كنار این غم ، شادى هاى بسیارى هم وجود داشت . بازیهایى كه در طول این مدت با انیسه و همبازیهاى دیگرش كرده بود، گردش با ام ایمن در شهر و دیدار خویشاوندان مادرش و چیزهاى دیگر. اما در میان تمام اینها، هیچیك به اندازه شنا كردن با پسردائیها در كنار چاهى كه متعلق به آنها بود، شادى آور و مفید نبود(78). پسردائیهایش برخى از او بزرگتر بودند و شنا خوب مى دانستند. نخستین روزى كه او را همراه بردند، هرگز از یاد نمى برد: آفتاب در بلندترین جایگاه بود و هوا تبدار و گرم و كوچه هاى یثرب خلوت ؛ همه در آنوقت روز براى خوردن ناهار و استراحت پس از آن در خانه هاى خود به سر مى بردند. فقط گاهى عابرى از كوچه اى مى گذشت . جاى جاى چند شتر آرام و بى صدا نشسته بودند و نشخوار مى كردند و سر خود را در پناه سایه كوتاه نخلى نگهداشته بودند كه از دیوار همسایه ، بیرون زده و بر آن غبار پاى رهگذران ؛ نشسته بود.
بركه اى كه قرار بود در آن شنا كنند كوچك اما عمیق بود؛ چاهى كنار آن كنده بودند كه بالاى آن اهرمى و قره قره اى و دلوى قرار داشت و طنابى به آن دلو بسته بود كه سر دیگر آن به شترى متصل بود؛ دلو بسیار بزرگ بود شتر را پشت به چاه پیش مى راندند و دلو، پر آب ، بالا مى آمد و طورى تعبیه كرده بودند تا در ناوكى كنار چاه سرازیر شود؛ آنگاه از آن جا به بركه هدایت مى شد. و وقتى شتر مسیر آمده را دور مى زد، دلو خود به خود به ته چاه برمى گشت . محمد با این نوع چاهها آشنا بود. در قبیله بنى سعد بن بكر، یكى دو تا از آنها را دیده بود. غیر از پسر دائیها، كودكان دیگرى هم براى شنا به آنجا آمده بودند. بچه ها از برآمدگى هاى كنار بركه خود را به داخل آب مى افكندند و مثل ماهى ، شنا مى كردند. محمد هم مى خواست مانند آنها همین كار را از همانجا انجام دهد اما یكى از پسردایئها به او گوشزد كرده بود آب در آن قسمت خیلى گود است و او هنوز شنا نمى داند. آنگاه همان پسر دائى او را به قسمت كم عمق ترى برد و در آنجا به او آموخت كه چگونه باید خود را روى آب نگهدارد. و چگونه روى آب حركت كند. چند روز بیشتر طول نكشید كه او بسیار خوب شنا را آموخت ؛ و از آن پس هر روز همانجا مى رفت و با كودكان دیگر از برآمدگى هاى كنار بركه به عمیق ترین قسمت مى پرید و تمام طول بركه را با شنا مى پیمود. در آن هواى گرم ، به راستى شنا بازى فرحبخشى بود!
افسوس كه این سفر زود به پایان مى رسید زیرا ام ایمن مى گفت بزودى خواهند رفت ؛ افسوس .
در راه بازگشت  
به همان ترتیب كه از مكه آمده بودند، مشكهاى آب و رهتوشه و لباسها و رواندازها را بر یك شتر بار كرده بودند ام ایمن سوار شد و بر شتر دیگر كه بار نداشت او و مادرش سوار شدند. دائیها و دائى زاده ها(79) تا دروازه آنان را بدرقه كردند. محمد در طول راه دریافت كه مادرش آرامش و نشاطى را كه به هنگام آمدن از مكه در او به چشم مى خورد، دیگر ندارد. نخست پنداشت شاید به خاطر دیدن قبر پدر، این حالت به او دست داده است زیرا هنگامى كه آخرین بار در كنار او قبر را زیارت مى كرد، ملاحظه كرده بود كه مادرش ‍ مثل بار اول ، بسیار گریست ؛ اما شباهنگام كه به نخستین منزل بین راه رسیدند و دریافت كه مادر شام نخورد و تك تك سرفه هم مى كرد، نگران شد. ام ایمن هم چند بار از حال مادرش پرسیده بود و او هر بار جواب داده بود كه چیز مهمى نیست .
روزهاى بعد، حال مادرش بدتر شد. حالا دیگر هم او و هم ام ایمن مى دانستند كه حال مادرش خوب نیست و ام ایمن چند بار اصرار كرده بود كه به یثرب باز گردند، اما مادرش نپذیرفته بود تا به (ابواء) رسیدند. (ابواء) آبادى كوچكى سرراهشان بود؛ شب را در آنجا ماندند. حال مادرش خیلى بدتر شده بود اما محمد چون خسته بود، خوابید. صبح كه برخاست ، مادرش هنوز خوابیده بود. محمد به ام ایمن گفت :
- مادر را بیدار نمى كنى تا راه بیفتیم ؟
- نه عزیزم ، اینجا مى مانیم تا حال مادر بهتر شود، آنگاه حركت خواهیم كرد.
در این هنگام مادرش چشمهاى خود را گشود و چشمانش فروغى نداشت ؛ رنگش هم زرد شده بود. با اینكه سى سال بیشتر نداشت ، اكنون شكسته به نظر مى رسید. صدایش هم بسیار ضعیف شده بود. دل در سینه كوچك محمد فرو ریخت ؛ اما به روى خود نیاورد. پیش رفت و كنار مادر نشست و دست او را در دست گرفت و در حالیكه به زحمت اشك خود را نگهداشته بود كه فرو نریزد، در چشم مادر خندید.
مادر دستش را از دست محمد رهانید و آن را بالا آورد و به گردن محمد انداخت و به سوى خود كشید و او را به سینه خود چسباند و چهره و پیشانى و سر او را بوسید؛ آنگاه به وى گفت :
- عزیز مادر، نمى دانم خداوند براى تو چه سرگذشتى رقم زده است ؛ پدرت را پیش از آنكه به دنیا بیایى از دست دادى ، بعد كه به دنیا آمدى من شیر نداشتم و دیگران به تو شیر دادند. بعد هم به خاطر ترسى كه از وباى مكه داشتم مجبور شدم تو را حدود 5 سال به قبیله بنى سعد بن بكر بن هوازن ، بفرستم ؛ گرچه حلیمه واقعا از تو خوب مراقبت كرد و نیز تو در آنجا زبان فصیح عربى را هم آموختى ؛ اما من از دیدار تو و تو از دیدار من محروم ماندیم ؛ چند ماهى بود كه دلخوش بودم كه در كنار تو خواهم بود؛ آنهم اینطور شد.
اشك از گوشه چشمهاى زیبا اما بیفروغ آمنه ، بر گونه هایش غلتید. محمد هم نتوانست خود را نگهدارد و گریست و به مادر گفت :
- مادر جان ! بلند شو به مكه برویم ؛ آنجا پدر بزرگ و عموها طبیب مى آورند، خوب مى شوید.
- نه پسرم ، گمان نمى كنم خوب شوم ؛ اما خداوند بزرگ و مهربان از تو پشتیبانى خواهد كرد؛ نگران نباش .
آنگاه به ام ایمن كه آرام آرام مى گریست رو كرد و گفت :
- من حال خود را مى دانم ، من دیگر بر نخواهم خاست . محمد را بعد از خدا به تو مى سپارم كه او را تا مكه برسانى و به پدر بزرگش عبدالمطلب بسپارى .
- نه خانم ، این سخن را نگویید. من الان مى روم و از اهالى اینجا كمك خواهم خواست ؛ شاید كسى دوایى داشته باشد و بهبود یابید.
ام ایمن منتظر نشد و بیرون دوید.
آمنه ، سر محمد را دوباره به سینه خود چسباند و اشكهاى روى گونه او را پاك كرد و چهره اش را بوسید و دستش را در دست گرفت و آهى بلند كشید و باز آهى بلندتر و سپس جاودانه فرو خفت .
محمد پنداشت كه مادرش به خواب رفته است ؛ هنوز دست او در دست مادرش بود. خم شد و به طورى كه بیدار نشود، چهره مادر را بوسید و همچنان بى حركت كنار او نشست . جراءت نمى كرد دستش را از دست مادر بیرون آورد؛ مى ترسید با این كار، او را از خواب بیدار كند.
سر قبر مادر، تمام اهالى ابواء كه در دفن او شركت كرده بودند، دلشان براى كودك او مى سوخت ؛ زیرا اگر چه نجیب و آرام مى گریست اما یكسره مى گریست و (مادر مادر) از زبانش نمى افتاد.
محمد نمى توانست باور كند؛ همین دیروز روى شتر، جلوى مادرش نشسته بود و پشتش را به سینه او چسبانده بود و با او سخن مى گفت . درست است كه حالش چندان خوب نبود اما هر چه از او مى پرسید با مهربانى جواب مى داد. اما حالا مى دید كه همان مادر مهربان را در گودالى كه جلوى آن ایستاده بود، گذاشته و روى او خاك ریخته بودند. ام ایمن هم حالى بهتر از محمد نداشت ولى سعى مى كرد برخود مسلط باشد و محمد را دلدارى دهد.
محمد و ام ایمن آنشب را در ابواء ماندند چون به جایى نمى رسیدند؛ و فردا به راه خود به سوى مكه ادامه دادند.
در مكه ، ن بنى هاشم چند روز بر آمنه ، مویه كردند و یاد او را گرامى داشتند. عبدالمطلب محمد را با كنیزش ام ایمن ، به خانه خود آورد و در این هنگام محمد شش سال و سه ماه داشت . عبدالمطلب كه از نخست نیز این كودك را چون جان دوست مى داشت . اكنون با مردن آمنه ، بیشتر به وى توجه مى كرد؛ بیشتر اوقات او را با خود به كنار كعبه مى برد و بر مسندى كه براى وى در آنجا ساخته بودند، كنار خود مى نشانید.
محمد هم به پدر بزرگ خیلى دلبسته بود. یك روز كه در قسمتى از كنار كعبه فرشى گسترده و مسند عبدالمطلب را بر آن نهاده بودند و بزرگان قریش و فرزندان عبدالمطلب برآن نشسته و منتظر عبدالمطلب بودند، محمد از راه رسید و چون همیشه در كنار پدر بزرگ مى نشست ، یكراست به طرف مسند رفت و با آنكه پدر بزرگ هنوز نیامده بود، بر مسند او نشست و منتظر ماند تا بیاید.
یكى از بزرگان قریش با آنكه او را مى شناخت و مى دانست كه نوه عبدالمطلب است ، با این حال ، به احترام عبدالمطلب ، به محمد گوشزد كرد:
- آن جا، مسند رئیس مكه است و كودكان نباید بر آن بنشینند؛ مى بینى كه حتى هیچك از ما بزرگترها و هیچكدام از عموهایت هم بر آن مسند ننشسته اند.
محمد با شرم كودكانه و نجابتى كه داشت ، شرمگین شد و مى خواست برخیزد؛ یكى از عموهایش هم جلو آمد كه دست او را بگیرد و از آنجا برخیزاند و در كنار خودش بنشاند اما ناگهان عبدالمطلب از راه رسید و چون نگاهش به این منظره افتاده ، از همان ابتداى مجلس ، بلند گفت :
- پسرم را رها كنید، به خدا قسم كه او مقامى ارجمند دارد؛ و همانجا، جاى اوست .(80).
افسوس كه عمر پدر بزرگى بدین مهربانى ، دیرتر نپایید؛ و درست در روزى كه محمد، هشت سال و هشت ماه و هشت روز از عمرش گذشته بود، عبدالمطلب وفات یافت (81).
البته پدر بزرگ مانند مادرش غریبانه نمرد؛ تمام مكه با اطلاع از مرگ وى ، دست از كار كشیدند و در تشییع او شركت كردند؛ محمد هم در مراسم در كنار 12 عمو و 6 عمه و سایر خاندان بنى هاشم و تمام قریش و همه اهالى مكه ، شركت داشت . پدر بزرگ را به نقطه اى در مكه كه حجون نام داشت بردند.
ن بنى هاشم مویه مى كردند؛ محمد در كنار عموى همسن خود حمزه ، مى گریست . وقتى پدر بزرگ را در حالیكه در بردهاى یمانى كفن كرده بودند، در خاك مى نهادند، محمد با به خاطر آوردن مراسم خاكسپارى مادرش در (ابواء)، هم براى پدر بزرگ و هم براى مادر خود مى گریست و همانطور كه به یاد آخرین سخنان مادرش بود، به یاد آخرین سخنان پدر بزرگش افتاد كه روز پیش در بستر مرگ به عمویش ابوطالب گفته بود(82):
- اى عبدمناف (83)، تو را پس از خود درباره یتیمى كه از پدرش جدا مانده ، سفارش مى كنم . او در گهواره پدرش را از دست داد و من براى وى چون مادرى دلسوز بودم كه فرزند خود را تنگ در آغوش مى كشد. اكنون براى دفع (هر) ستمى و استوار كردن (هر) پیوندى ، به تو از همه فرزندانم امیدوارترم (84).
در پایان مراسم ، ابوطالب دست او را گرفت و روى او را بوسید و به او دلدارى داد و با خویش به خانه خود برد. ابوطالب و زبیر و پنج تن از عمه هایش ، با پدر وى عبدالله ، همه از یك مادر نبودند و به اصطلاح ، ابوطالب عموى تنى محمد بود(85).

عیسى مسیح 
دخترك آن قدر زیبا و معصوم مى نمود كه خدمتگزاران بیت المقدس ، در تكفل او از هم پیشى مى گرفتند:
- من از او چون جان خود نگاهدارى خواهم كرد!
- تو بیشتر از من از معبد خارج مى شوى ، در حالى كه من تقریبا شب و روز در اینجا به سر مى برم ، من از او نگهدارى خواهم كرد!
- آقایان ، آقایان ! من شوهر خاله این كودك هستم و او خویشاوند من است . بعلاوه من نبى خدا هستم . من خود از این طفل سرپرستى خواهم كرد!
- ولى من پیشنهاد مى كنم كه هر یك قرعه اى چوبى انتخاب كنیم و برویم پایین و چوبها را در آن نهر بیندازیم . زكریا هم بیندازد. چوب هر كس روى آب ماند، سرپرستى طفل به عهده او خواهد بود.
- بسیار پیشنهاد خوبى است ، برویم !
قرعه ، به نام زكریا شوهر خاله كودك افتاد. گویى همه چیز از روز نخست برنامه ریزى شده بود تا این كودك معصوم در بیت المقدس ، در دامن زكریا و در محیطى روحانى پرورش یابد. مادرش نذر كرده بود كه اگر خدا به او فرزندى بدهد، او را به خدمتگزارى بیت المقدس بگمارد. دعاى مادر مستجاب شد، اما پیش از آنكه كودك به دنیا بیاید پدرش از دنیا رفته بود. كودك وقتى به دنیا آمد، برخلاف انتظار مادر، دختر بود. اما نذر، نذر بود و مى بایست ادا مى شد. پس مادر با همه علاقه اى كه به فرزند داشت ، او را از ناصره ، زادگاه كودك ، به بیت المقدس آورد و به بیت سپرد. او (مریم ) نام داشت .
زكریا در جایى بلند از بیت غرفه اى براى نگهدارى او فراهم آورد و كودك را در آن گذاشت و خود و همسرش به تربیت و كفالت او همت گماشتند.
مریم ، بزرگ و بزرگ تر شد، تا به حدى كه نوجوانى را پشت سر گذاشت و دخترى جوان شد. او بسیار عفیف و بسیار عابد و بسیار دوستار خدا بود. خداوند نیز او را دوست مى داشت ، چندان كه غذاى او را فرشتگان در كنار او مى نهادند!
یك روز كه شاید براى طهارت ، به جانب شرقى بیت در تپه هاى كنار شهر رفته و در پس حجابى دور از چشم نامحرمان شده بود، فرشته اى به ماءموریت الهى ، با هیاءت بشر بر او ظاهر شد. مریم كه تا آن لحظه آفتاب و ماهتاب هم او را در آن حالت ندیده بودند، خود را جمع وجور كرد و زبان به اعتراض گشود. ترسیده بود مبادا مردى باشد كه فكر ناپاكى در سر مى پروراند. ولى فرشته ، با صدایى ملكوتى به او گفت :
- من از سوى خداوند ماءموریت دارم كه فرزندى پاكیزه به تو ببخشم !
- چگونه من فرزندى داشته باشم ، در حالى كه دست هیچ بشرى به من نرسیده است و من هرگز زن ناپاكى هم نبوده ام ؟!
- همین طور است ، اما بر پروردگار تو آسان است ، و این نشانه او و امرى مقرر و ناگزیر است !
بدین گونه ، مریم باردار شد و این راز را از همگان مخفى داشت . او از همه دورى مى گزید و خدا داناست كه آن طاهره مطهره ، در طول نه ماه باردارى ، چه رنجها كه از فكر و خیال براى پاسخگویى به مردم كشیده بود.
سرانجام ، درد زایمان او را در چنبره طاقتسوز خود گرفت . ناگزیر، به جایى دور دست و خلوت در اطراف زادگاه خود ناصره رفت و آنجا به زیر درخت خرماى خشكى پناه برد. آهنگ استخوانسوز درد و شرنگ تلخ بى آبرو شدن و غم بى كسى و تنهایى ، او را سخت عذاب مى داد. پس بى اختیار نالید:
- اى كاش پیش از این ، مرده و از خاطره ها رفته بودم !
در همین هنگام ، در حالى كه تمام تنش از فشار درد غرق عرق شده بود، احساس كرد كه چیزى از درون او رها شد. ناگاه ، صداى كودك نوزادش را شنید:
- مادر غمگین نباش ! نگاه كن ، خدا زیر پایت نهرى روان كرده است . نیز این درخت نازك و خشكیده خرما را به سوى خود بتكان ، خواهى دید كه خرماى تازه بر تو مى افشاند. از این خرما بخور و از آن آب بیاشام و خشنود و دل آسوده باش . و اگر كسى را دیدى هیچ سخن مگو و به اشارت بفهمان كه من امروز براى پروردگار خود نذر كرده ام كه با هیچ سخن نگویم .
مریم ، نخست از گفتار فصیح این كودك نوزاد در شگفتى افتاد. اما چون در خاطر گذراند كه باردارى او نیز از سوى خدا و به امر او و غیر طبیعى بوده است ، آرامش یافت .
قدر آسوده . از خرما خورد و از آب نوشید و چون رمقى یافت ، كودك دلبند خود را در آغوش گرفت و به خانه یكى از اقوام خود رفت . خویشان او، با دیدن كودك ، آن هم در آغوش او كه عمرى جز پاكى و صداقت و عفت از او ندیده بودند، بسیار تعجب كردند و با شماتت گفتند:
- اى خواهر هارون ، پدرت كه مرد بدى نبود و مادرت نیز بدكاره نبود. تو این كودك را بى شوهر، چگونه دست و پا كرده اى ؟!
مریم ، به آنان فهماند كه نذر كرده است آن روز حرفى نزند. او به كودك اشاره كرد، یعنى از خود او بپرسید!
یكباره صداى قهقهه ، از همه برخاست :
- از خود او؟ ازین بچه یكروزه ؟ ما را مسخره كرده اى ؟ چگونه مى توان با كودكى كه در گاهواره است سخن گفت ؟!
اما كودك ، به امر پروردگار، فصیح و رسا به سخن در آمد:
- من بنده پروردگارم ، او به من (كتاب ) آسمانى داده است و مرا پیامبر كرده و هر جا باشم مرا مبارك ساخته و در من بركت قرار داده است . و مرا تا هنگامى كه زنده باشم ، به نماز و اداى زكات و نیكى به مادرم سفارش داده و مرا ستیزه گر و شقى نكرده است . درود بر من ، هنگامى كه زاده شدم و آن روز كه بمیرم و روزى كه دوباره زنده شوم !
دیگر جایى براى هیچ گونه شك یا دودلى یا اندیشه هاى ناپسند نبود و خبر، به سرعت باد در سراسر ناصره و بیت المقدس پیچید.
در آن روزگار، دین یهود در دست علماى بى عمل و ان دنیادار به دكانى تبدیل شده بود كه در آن دین را با دنیا معامله و گاهى شرف و وجدان و انصاف را نیز در راه آزمندیهاى خود فدا مى كردند. از توده مردم و پاكدلى و سادگى و صفا و خلوص آنان براى امیال دنیایى خود سود مى بردند و با آموزشهاى نادرست ، آنان را وادار مى كردند كه بخش مهمى از درآمدهاى ناچیز خود را به آباء كنیسه ها بسپارند. مردان و نى كه آگاهى و بصیرت در دین داشتند، اغلب خانه نشین و مطرود و فرصت طلبان جاه طلب و زراندوزان مردم آزار، دست در دست ان دنیادار یهودى ، میداندار سرنوشت مردم بودند. ان ، دین مبین موسى را در راه امیال تحریف و تاءویل مى كردند. در چنین محیطى بود كه عیسى ، با اعجاز الهى ، پا به عرصه وجود نهاد!
او از همان كودكى ، با سمتهاى گوناگون در محیط خویش به مقابله برخاست . چشمان نافذش ، دریچه هاى بصیرت الهى بود و هر نارسایى و ستم و تحمیق و بهره كشى را مى دید؛ با گفتار و اعتراض ، به مقابله با آن بر مى خاست . در نوجوانى گاهى مادر ساعتها منتظر او مى ماند، اما او به خانه نمى آمد و چون در پى او مى رفت ، او را مى دید كه در گذرگاه ، با یك روحانى دنیاپرست یهودى مجادله مى كند و مردم دور او را گرفته اند. یا به دورترین و فقیرانه ترین خانه شهر سر مى زد و همراه و همدل با ساكنان مستمند آن در رفع نیازشان مى كوشید.
در آستانه سى سالگى ، تمام مردم بیت المقدس او را بدین صفات مى شناختند. دكانداران دین یهود دشمنان او بودند و همه ستمدیدگان دوستان او.
سى سالگى ، آغاز تحول نهایى او شد: خداوند به او فرمان داد كه پیامبرى خویش را آشكار كند و انجیل را بر او فرو فرستاد.
عیسى دیگر رسما وارد عمل شده بود. او محل به محل ، روستا به روستا و شهر به شهر را سر مى زد و دعوت خود را آشكار مى كرد و تحریف كاهنان و رهبانان را از دین یادآور مى شد و خرافه هاى بافته در ذهن عوام را گوشزد مى كرد و مى گفت :
- اى مردم ، این كاهنان علاوه بر هدایایى كه مى گیرند شما را وادار مى كنند كه از درآمدهاى ناچیز خود نذورات به دیرها و محافل روحانى بپردازید و همه را صرف شهوات خود مى كنند! پس آگاه و بیدار باشید تا مبادا فریبتان دهند. اى مردم ، خداوند مرا به رسالت برگزید تا با آیین خویش شریعت اصیل موسى یعنى وحدانیت پروردگار و تورات اصل را تصدیق كنم و شما را از پیروى از این رهبانان و كاهنان دنیاطلب باز دارم !
پیداست كه محافل یهودى ، اعم از محافل حكومتى یا روحانى كه دست در دست هم داشتند، عیسى و گفته هاى او را بر نمى یافتند، خاصه كه او داعیه پیامبرى داشت و كتاب آورده بود و تا دورترین نقطه سرزمین یهود سفر مى كرد و همگان را به دین خویش فرا مى خواند و در میان مردم ستمدیده پیروانى نیز یافته بود. پس احساس خطر كردند و این احساس خطر آنان را به معارضه و چاره جویى واداشت و آزار عیسى و پیروان و حواریان او آغاز شد.
عیسى و حواریان چاره را در این دیدند كه از روستایى به روستاى دیگر و از شهرى به شهر دیگر بگریزند و هر روز در جایى باشند تا شناخته نشوند و ضمنا رسالت خود را ابلاغ كنند. در میانه راهها نیز عیسى شبهات حواریان را رفع مى كرد و هرچه بیشتر دین خود را به آنان مى آموخت تا بتوانند پس از او، به تبلیغ و گسترش نفوذ این دین بپردازند. در این سفرها، هر جا عیسى قدم مى نهاد، بركات طبیعى را نیز با خود به ارمغان مى آورد: اگر خشكسالى بود باران مى بارید و اگر محصول گندمزارها لاغر بود سرسبزتر مى شد، زمین بارورتر مى گردید و آسمان گشاده دست تر. نیز هر جا كور مادرزادى بود با دست مبارك خود او را بینا مى كرد و هر بیمارى صعب العلاج را شفا مى بخشید و حتى به اذن خدا، گاه مرده را زنده مى كرد.
روزى هنگامى كه از بیابان وسیع و خشك مى گذشتند و تشنگى و گرسنگى حواریون را از پاى درآورده بود، آنان با آنكه به خداوند و قدرت بى كران او ایمان داشتند، اما براى اطمینان بیشتر، از عیسى خواستند كه از خدا بخواهد تا مائده اى براى آنان نازل فرماید. و خداوند دعاى عیسى را مستجاب فرمود.
كار دعوت عیسى بالا گرفت . مردم ، به ویژه مردم محروم ، گروهاگروه به او مى پیوستند و در نتیجه ترفندهاى دین پناهان دنیا خواه یهودى رنگ مى باخت و مردم كه با ارشاد مسیح آگاه مى شدند، دیگر كمترین اعتنایى به آنان نمى كردند. از این رو، بزرگان دین یهود به حاكم وقت گوشزد كردند:
- این مرد ساحر كه دین ما را به هیچ گرفته ومردم را كافر كرده است به زودى جمعیت انبوه بیت المقدس را بر ضد حكومت یهود خواهد شورانید. تا دیر نشده است باید او را از میان برداشت !
- بسیار خوب ! هر قدر كه از سپاهیان لازم دارید خواهم فرستاد، تا به كمك آنان او را به چنگ بیاورید و به دار بیاویزید!
اما عیسى و اطرافیان او كه از خطر آگاه شده بودند، روى نشان نمى دادند. و چون مردم با عیسى همدلى داشتند، كسى جاى او را افشا نمى كرد و یهودیان ، از یافتن او درمانده شده بودند. به همین علت ، تصمیم بر آن شد كه در بیت المقدس جلسه كنند و براى دستیابى به او به چاره جویى بپردازند.
درست روزى كه بزرگان یهودى پس از مدتها ناكامى در یافتن عیسى در بیت المقدس جلسه كرده بودند، یكى از حواریان به نام یهوداى اسخریوطى كه شیطان در دل او لانه ساخته و او را به دام خیانت گرفتار كرده بود خود را به محل اجتماع آنان رساند. ابتدا نگهبانان حكومتى راه را بر او بستند:
- كه هستى و با كه كار دارى ؟
مرد، كه سخت پریشان مى نمود، در حالى كه هر لحظه به اطراف مى نگریست و مانند هر خائنى خائف بود، خود را به نگهبانان نزدیك كرد و بسیار با احتیاط و آهسته گفت :
- من خبر مهمى براى عالى جنابان ان معظم یهود دارم !
- خوب ! آن خبر چیست ؟ بگو تا به آنان بگوییم !
- به شما نخواهم گفت ، مرا پیش آنان بیرید، به خودشان مى گویم .
- آنها جلسه اى مهم دارند و ما ماءمورییم كه نگذاریم كسى مزاحم آنان شود.
- اما من درست در مورد موضوع همین جلسه پیام بسیار مهمى دارم . عجله كنید.
- بسیار خوب ، همین جا بمان تا به آنان اطلاع دهیم !
یهوداى خائن كه از ترس شناخته شدن ، چهره را در خرقه اى پشمینه و كلاهدار پنهان كرده بود، از اضطراب و انتظار، این پا و آن پا مى كرد و دستانش را به هم مى سائید. شاید به گمان خود مى خواست با این خوش ‍ خدمتى به مقامى بلند در دستگاه روحانى یهود برسد و از در به درى و تحمل گرسنگى و رنج سفر با مسیح و یاران او آسوده گردد! ناگهان ، چند تن از ان ، شتابزده اما با احترام بسیار، به طرف او آمدند. نگهبانان ، از آن همه توجه و احترام عالى جنابها به این مرد ژنده پوش در شگفتى ماندند و با شگفتى بیشتر دیدند كه او را احترام بسیار به جلسه خود بردند!
- آقایان ! عالى جنابان ! من كه یك یهودى واقعى ام و تنها براى دانستن چند و چون عیسى به یاران او پیوسته بودم ، چون از نزدیك دانستم كه او ساحرى بیش نیست ، امروز آمده ام تا دین خود را ادا كنم . من جاى او را مى دانم . امشت او و همه حواریان در باغى خواهند بود. من با فرصتى كوتاه به اینجا آمده ام و اگر غیبت كنم ممكن است بو ببرند.
- درست است ، شما نشانى را به ما بگویید و خود به باغ بازگردید. ما شب هنگام سپاهیان را به باغ خواهیم فرستاد و آنگاه شما به پاداش این خدمت عظیم و خطیر خواهید رسید!
یهودا نشانى را داد و خود به جمع حواریان به نزد عیسى بازگشت .
عالى جنابان بى درنگ حكومت را از قضایا آگاه كردند و تا سپاه لازم فراهم آمد پاسى از شب گذشته بود. پیداست كه عالى جنابها در شاءن خود نمى دیدند كه با پاى خود به آنجا بروند و تنها به سركرده سپاه دستور دادند كه چون به باغ رسید، تنها عیسى را شناسایى كند و سپس بى درنگ و پیش ‍ از آنكه غائله اى برخیزد او را بر فراز تپه اعدام در جلجتا به دار آویزد.
سپاه ، همان شب خود را به باغ مورد نظر رساند و دورتادور باغ را احاطه كرد و ناگهان ، با كوفتن طبل و برافروختن مشعلها، به داخل باغ ریخت .
خداوند، عیسى را به لطف و عنایت خویش از مهلكه در برد. اما در آن بلوا و آن سر و صدا، یهوداى اسخریوطى كه خود از جهت چهره شبیه ترین كس به عیسى بود، به دام افتاد. زیرا یكى دو تن از سپاهیان كه یك بار مسیح را دیده بودند، آنچه از سیماى او در حافظه داشتند در آن تیرگى شب عینا در چهره یهودا یافتند و بى درنگ او را دستگیر كردند. هرچه او فریاد كرد كه من عیسى نیستم ، در آن غوغا و با آن شتاب یا به گوش كس نرفت و یا اصلا كسى نشنید.
هنوز سپیده ندمیده بود كه یهوداى اسخریوطى به مكافات الهى خیانت خویش رسید و در كنار دو تن دیگر از مجرمانى كه همان شب اعدام مى شدند بر صلیب رفت !
خداوند بزرگ ، عیسى مسیح فرزند مریم را زنده به نزد خویش خواند و دیگر كس او را ندید، اما دین او روز به روز گسترش یافت و عالمگیر شد.
درود بر او، روزى كه از مریم زاد و روزى كه روح او به نزد پروردگار رود و روزى كه دیگر بار زنده از خاك برخیزد.(69)

زكریا و یحیى (67) 
معبد، در جایى بلند بر دامنه تپه اى نیمه سنگى و نیمه خاكى در بیت المقدس قرار داشت . آنجا جاى عبادت صالحان و مؤ منان بنى اسرائیل بود كه از زمان موسى تا آن روزگار در آن به عبادت مى پرداختند.
در آن زمان ، هیرودیس یهودى بر فلسطین حكومت مى كرد. او اگر چه از بنى اسرائیل بود، اما جز به حكومت خود نمى اندیشید و مردم ، عبادت راتین خدا و دین واقعى را در دیرها و معابد مى جستند.
نبى خدا زكریا نیز بخشى از ساعات شب و روز را در آن معبد مى گذرانید. اما پیامبران هر چند هم در روزگار جباران باشند، پیوندشان را با مردم از دست نمى دهند.
زكریا، با آنكه نود سال از عمرش مى گذشت ، بیشتر اوقات را در مغازه خود در شهر مى گذرانید تا هم روزى خود و همسرش را به دست آورد و هم در میان مردم باشد. او سخت مورد احترام و توجه مردم بود، زیرا از دانش و حكمت و فضیلت برخوردار بود و ایشان را در امور ى و اجتماعى و دینى راهنمایى مى كرد.
زكریاى پیر، تا به معبد برسد، حسابى به نفس نفس افتاده بود، به ویژه كه غذایى نیز با خود داشت كه حمل آن براى پیرمردى چون او دشوار به نظر مى رسید. او غذا را براى مریم مى برد. مادر مریم او را براى خدمت به دیر، به آنجا فرستاده و زكریا اطعام او را به عهده گرفته بود تا مجبور نباشد عبادت و خدمت خود را ترك كند. اما هنگامى كه به محراب مریم رسید، دید كه در كنار او غذا و میوه هاى تابستانى تازه قرار دارد. در شگفتى ماند و از او پرسید:
- دخترم مریم ! تو كه از دیر بیرون نرفته اى ، رفته اى ؟
- نه .
- پس این غذاها و میوه ها را چه كسى براى تو آورده است ؟
به خصوص این میوه ها را كه در این فصل پیدا نمى شود؟!
- خداى مهربان ، كه همه عالم و تمام باغستانهاى جهان و درختان و میوه ها را خود او آفریده است . به امر پروردگار توانا هر روز، بى آنكه من خواسته باشم ، غذاى من كنار من قرار مى گیرد.
زكریا كه خود پیمبر بود از پاكى و قداست آن دختر و قرب او نزد خداوند بسیار شادمان شد. و چون هیچ گاه خداوند به او فرزندى عطا نكرده بود، از دلش گذشت كه او نیز از خداوند توانا بخواهد تا به او و همسر پیرش ‍ فرزندى عطا كند.
پروردگار مهربان دعاى زكریا را استجابت فرممود و به او مژده داد:
- ما به تو بشارت مى دهیم به پسرى كه نام او یحیى است و هرگز كسى پیش ‍ از او بدین اسم نامیده نشده است .
- پروردگارا، نشانه این رحمت چیست ؟
- نشانه آن است كه سه روز سخن گفتن نتوانى و در آن سه روز با اشاره سخن خواهى گفت .
یحیى به دنیا آمد و از همان اوان كودكى به مقام پیامبرى رسید. او از تورات و احكام آن بیش از هر كس در زمان خود آگاهى داشت و بر اساس آن ، امور مزدم را اداره و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد.
او پیامبرى است كه خداوند در قرآن مكرم در مورد او فرموده است :
(درود بر او، هنگامى كه به دنیا چشم گشود و هنگامى كه از آن چشم فرو بست و آن هنگام كه دوباره زنده خواهد شد).(68)

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عشق اباعبدالله مرکز آموزش علمی کاربردی آذین خودرو ارزان سرا بیو -سایت تفریحی و سرگرمی ALI KERAMATI روحِ شناورِ غیرِسرگردان اخبار و اطلاعات جدید سئو حرفه ای hhk1021 SolidWorks فیلم باز