در یثرب  
محمد شهرى به این آبادانى و سرسبزى ندیده بود، دورتادور شهر تا چشم كار مى كرد نخلستانهاى سرسبز بود و حتى كشتزارها و خانه ها در محله هایى اندك دور از هم ، انگار خود را لابلاى نخلها پنهان كرده بودند.
ش و ام ایمن به خانه دائیها وارد شدند. دائیهایش و خاندان آنها، به او و به مادرش بسیار احترام مى گذاشتند. طائفه بنى عدى بن عبدالنجار مى خواستند آنها را در خانه خود نگه دارند اما آمنه نپذیرفت و خواهش كرد اجازه دهند در دارالنابغه بمانند و گفت یكماه در یثرب خواهند بود.
محمد، نخست در نمى یافت كه چرا مادرش به ماندن در (دارالنابغه )، اصرار مى ورزد اما وقتى به آنجا رفتند آمنه به او، قبرى را در وسط آن خانه نشان داد و گفت :
پسرم ، این قبر پدر توست . او در همین شهر وقتى كه از سفر شام باز مى گشت بیمار شد و دائیهاى تو از او پرستارى مى كردند؛ وقتى خبر به مكه رسید، یعنى همان كاروانى كه او در آن بود، به مكه آمدند و به پدر بزرگت عبدالمطلب اطلاع دادند، او عموى بزرگت حارث را به یثرب فرستاد؛ اما دریغا كه هنوز عمویت در راه بود و به یثرب نرسیده بود كه پدرت مرد و دائیهایت او را در اینجا دفن كردند.
محمد، كنار قبر پدرش نشست و دستهاى كوچكش را روى آن گذارد و ساكت ماند؛ و دید كه مادرش ، زیر لب با قبر پدرش سخن مى گوید و آرام آرام اشك مى ریزد؛ كم كم آنقدر بیتاب شد كه شانه هایش از گریه تكان مى خورد و ام ایمن كه پشت سر او مغموم ایستاده بود و او هم مى گریست ، مادرش را از كنار قبر بلند كرد.
تمام یكماه كه در یثرب بودند، در اطاقى در همان خانه ساكن بودند، به جز اوقاتى كه دائیها آنان را به شام یا ناهار میهمان مى كردند؛ تازه باز دوباره به همانجا باز مى گشتند. آمنه هر روز به كنار قبر مى رفت و با عبدالله سخن مى گفت .
محمد گاهى با ام ایمن و گاهى با پسردائیها، در یثرب گردش مى كرد. در نزدیكى دارالنابغه ، برج طائفه بنى عدى بن النجار قرار داشت ؛ محمد تقریبا هر روز بالاى آن مى رفت ؛ یكروز یك پرنده روى برج نشسته بود؛ محمد به هواى گرفتن آن آهسته خود را به بالاى برج رساند، اما قبل از او دختركى همسال خودش كنار برج كمین كرده بود و در همان فكر بود و با دیدن محمد، با دست به او اشاره كرد كه آرام و بى صدا باشد اما تلاش آنها به ثمر نرسید و پرنده ، پرواز كرد؛ و این آغاز آشنایى با یك همبازى تازه شد. به خصوص وقتى كه محمد نام او را پرسید دانست كه نام وى (انیسه ) است و محمد به او گفته بود كه من یك خواهر رضاعى دارم كه نام او نیز انیسه است (75).
اما خاطره اى كه محمد از آن سفر هرگز فراموش نكرد، آموختن شنا در كنار پسردائیهایش در منبع بزرگ آب طائفه دایى اش در كنار چاه بنى عدى بن النجار بود. محمد با ذكاوتى كه داشت توانسته بود در همان مدت یك ماهى كه در یثرب اقامت داشت ، شنا را در آن محل ، بسیار خوب بیاموزد(76)
یكروز هم وقتى با ام ایمن از جایى مى گذشتند، چند تن از یهودیان مدینه به آنها برخوردند، یكى از ایشان با دیدن محمد، قدرى در چهره او خیره شد، پس از آن نام او را از ام ایمن پرسید و نام پدرش را. بعد به ام ایمن گفت : (این پسر، پیامبر این امت است ، و این شهر (:: یثرب )، محل هجرت اوست )(77)
توقف یكماهه در یثرب ، گرچه به پایان خود نزدیك مى شد اما براى محمد بسیار جالب بود. تنها دیدن خانه اى كه پدرش در آن جان باخته و همانجا دفن شده بود، دلش را مى فشرد؛ ولى در كنار این غم ، شادى هاى بسیارى هم وجود داشت . بازیهایى كه در طول این مدت با انیسه و همبازیهاى دیگرش كرده بود، گردش با ام ایمن در شهر و دیدار خویشاوندان مادرش و چیزهاى دیگر. اما در میان تمام اینها، هیچیك به اندازه شنا كردن با پسردائیها در كنار چاهى كه متعلق به آنها بود، شادى آور و مفید نبود(78). پسردائیهایش برخى از او بزرگتر بودند و شنا خوب مى دانستند. نخستین روزى كه او را همراه بردند، هرگز از یاد نمى برد: آفتاب در بلندترین جایگاه بود و هوا تبدار و گرم و كوچه هاى یثرب خلوت ؛ همه در آنوقت روز براى خوردن ناهار و استراحت پس از آن در خانه هاى خود به سر مى بردند. فقط گاهى عابرى از كوچه اى مى گذشت . جاى جاى چند شتر آرام و بى صدا نشسته بودند و نشخوار مى كردند و سر خود را در پناه سایه كوتاه نخلى نگهداشته بودند كه از دیوار همسایه ، بیرون زده و بر آن غبار پاى رهگذران ؛ نشسته بود.
بركه اى كه قرار بود در آن شنا كنند كوچك اما عمیق بود؛ چاهى كنار آن كنده بودند كه بالاى آن اهرمى و قره قره اى و دلوى قرار داشت و طنابى به آن دلو بسته بود كه سر دیگر آن به شترى متصل بود؛ دلو بسیار بزرگ بود شتر را پشت به چاه پیش مى راندند و دلو، پر آب ، بالا مى آمد و طورى تعبیه كرده بودند تا در ناوكى كنار چاه سرازیر شود؛ آنگاه از آن جا به بركه هدایت مى شد. و وقتى شتر مسیر آمده را دور مى زد، دلو خود به خود به ته چاه برمى گشت . محمد با این نوع چاهها آشنا بود. در قبیله بنى سعد بن بكر، یكى دو تا از آنها را دیده بود. غیر از پسر دائیها، كودكان دیگرى هم براى شنا به آنجا آمده بودند. بچه ها از برآمدگى هاى كنار بركه خود را به داخل آب مى افكندند و مثل ماهى ، شنا مى كردند. محمد هم مى خواست مانند آنها همین كار را از همانجا انجام دهد اما یكى از پسردایئها به او گوشزد كرده بود آب در آن قسمت خیلى گود است و او هنوز شنا نمى داند. آنگاه همان پسر دائى او را به قسمت كم عمق ترى برد و در آنجا به او آموخت كه چگونه باید خود را روى آب نگهدارد. و چگونه روى آب حركت كند. چند روز بیشتر طول نكشید كه او بسیار خوب شنا را آموخت ؛ و از آن پس هر روز همانجا مى رفت و با كودكان دیگر از برآمدگى هاى كنار بركه به عمیق ترین قسمت مى پرید و تمام طول بركه را با شنا مى پیمود. در آن هواى گرم ، به راستى شنا بازى فرحبخشى بود!
افسوس كه این سفر زود به پایان مى رسید زیرا ام ایمن مى گفت بزودى خواهند رفت ؛ افسوس .
در راه بازگشت  
به همان ترتیب كه از مكه آمده بودند، مشكهاى آب و رهتوشه و لباسها و رواندازها را بر یك شتر بار كرده بودند ام ایمن سوار شد و بر شتر دیگر كه بار نداشت او و مادرش سوار شدند. دائیها و دائى زاده ها(79) تا دروازه آنان را بدرقه كردند. محمد در طول راه دریافت كه مادرش آرامش و نشاطى را كه به هنگام آمدن از مكه در او به چشم مى خورد، دیگر ندارد. نخست پنداشت شاید به خاطر دیدن قبر پدر، این حالت به او دست داده است زیرا هنگامى كه آخرین بار در كنار او قبر را زیارت مى كرد، ملاحظه كرده بود كه مادرش ‍ مثل بار اول ، بسیار گریست ؛ اما شباهنگام كه به نخستین منزل بین راه رسیدند و دریافت كه مادر شام نخورد و تك تك سرفه هم مى كرد، نگران شد. ام ایمن هم چند بار از حال مادرش پرسیده بود و او هر بار جواب داده بود كه چیز مهمى نیست .
روزهاى بعد، حال مادرش بدتر شد. حالا دیگر هم او و هم ام ایمن مى دانستند كه حال مادرش خوب نیست و ام ایمن چند بار اصرار كرده بود كه به یثرب باز گردند، اما مادرش نپذیرفته بود تا به (ابواء) رسیدند. (ابواء) آبادى كوچكى سرراهشان بود؛ شب را در آنجا ماندند. حال مادرش خیلى بدتر شده بود اما محمد چون خسته بود، خوابید. صبح كه برخاست ، مادرش هنوز خوابیده بود. محمد به ام ایمن گفت :
- مادر را بیدار نمى كنى تا راه بیفتیم ؟
- نه عزیزم ، اینجا مى مانیم تا حال مادر بهتر شود، آنگاه حركت خواهیم كرد.
در این هنگام مادرش چشمهاى خود را گشود و چشمانش فروغى نداشت ؛ رنگش هم زرد شده بود. با اینكه سى سال بیشتر نداشت ، اكنون شكسته به نظر مى رسید. صدایش هم بسیار ضعیف شده بود. دل در سینه كوچك محمد فرو ریخت ؛ اما به روى خود نیاورد. پیش رفت و كنار مادر نشست و دست او را در دست گرفت و در حالیكه به زحمت اشك خود را نگهداشته بود كه فرو نریزد، در چشم مادر خندید.
مادر دستش را از دست محمد رهانید و آن را بالا آورد و به گردن محمد انداخت و به سوى خود كشید و او را به سینه خود چسباند و چهره و پیشانى و سر او را بوسید؛ آنگاه به وى گفت :
- عزیز مادر، نمى دانم خداوند براى تو چه سرگذشتى رقم زده است ؛ پدرت را پیش از آنكه به دنیا بیایى از دست دادى ، بعد كه به دنیا آمدى من شیر نداشتم و دیگران به تو شیر دادند. بعد هم به خاطر ترسى كه از وباى مكه داشتم مجبور شدم تو را حدود 5 سال به قبیله بنى سعد بن بكر بن هوازن ، بفرستم ؛ گرچه حلیمه واقعا از تو خوب مراقبت كرد و نیز تو در آنجا زبان فصیح عربى را هم آموختى ؛ اما من از دیدار تو و تو از دیدار من محروم ماندیم ؛ چند ماهى بود كه دلخوش بودم كه در كنار تو خواهم بود؛ آنهم اینطور شد.
اشك از گوشه چشمهاى زیبا اما بیفروغ آمنه ، بر گونه هایش غلتید. محمد هم نتوانست خود را نگهدارد و گریست و به مادر گفت :
- مادر جان ! بلند شو به مكه برویم ؛ آنجا پدر بزرگ و عموها طبیب مى آورند، خوب مى شوید.
- نه پسرم ، گمان نمى كنم خوب شوم ؛ اما خداوند بزرگ و مهربان از تو پشتیبانى خواهد كرد؛ نگران نباش .
آنگاه به ام ایمن كه آرام آرام مى گریست رو كرد و گفت :
- من حال خود را مى دانم ، من دیگر بر نخواهم خاست . محمد را بعد از خدا به تو مى سپارم كه او را تا مكه برسانى و به پدر بزرگش عبدالمطلب بسپارى .
- نه خانم ، این سخن را نگویید. من الان مى روم و از اهالى اینجا كمك خواهم خواست ؛ شاید كسى دوایى داشته باشد و بهبود یابید.
ام ایمن منتظر نشد و بیرون دوید.
آمنه ، سر محمد را دوباره به سینه خود چسباند و اشكهاى روى گونه او را پاك كرد و چهره اش را بوسید و دستش را در دست گرفت و آهى بلند كشید و باز آهى بلندتر و سپس جاودانه فرو خفت .
محمد پنداشت كه مادرش به خواب رفته است ؛ هنوز دست او در دست مادرش بود. خم شد و به طورى كه بیدار نشود، چهره مادر را بوسید و همچنان بى حركت كنار او نشست . جراءت نمى كرد دستش را از دست مادر بیرون آورد؛ مى ترسید با این كار، او را از خواب بیدار كند.
سر قبر مادر، تمام اهالى ابواء كه در دفن او شركت كرده بودند، دلشان براى كودك او مى سوخت ؛ زیرا اگر چه نجیب و آرام مى گریست اما یكسره مى گریست و (مادر مادر) از زبانش نمى افتاد.
محمد نمى توانست باور كند؛ همین دیروز روى شتر، جلوى مادرش نشسته بود و پشتش را به سینه او چسبانده بود و با او سخن مى گفت . درست است كه حالش چندان خوب نبود اما هر چه از او مى پرسید با مهربانى جواب مى داد. اما حالا مى دید كه همان مادر مهربان را در گودالى كه جلوى آن ایستاده بود، گذاشته و روى او خاك ریخته بودند. ام ایمن هم حالى بهتر از محمد نداشت ولى سعى مى كرد برخود مسلط باشد و محمد را دلدارى دهد.
محمد و ام ایمن آنشب را در ابواء ماندند چون به جایى نمى رسیدند؛ و فردا به راه خود به سوى مكه ادامه دادند.
در مكه ، ن بنى هاشم چند روز بر آمنه ، مویه كردند و یاد او را گرامى داشتند. عبدالمطلب محمد را با كنیزش ام ایمن ، به خانه خود آورد و در این هنگام محمد شش سال و سه ماه داشت . عبدالمطلب كه از نخست نیز این كودك را چون جان دوست مى داشت . اكنون با مردن آمنه ، بیشتر به وى توجه مى كرد؛ بیشتر اوقات او را با خود به كنار كعبه مى برد و بر مسندى كه براى وى در آنجا ساخته بودند، كنار خود مى نشانید.
محمد هم به پدر بزرگ خیلى دلبسته بود. یك روز كه در قسمتى از كنار كعبه فرشى گسترده و مسند عبدالمطلب را بر آن نهاده بودند و بزرگان قریش و فرزندان عبدالمطلب برآن نشسته و منتظر عبدالمطلب بودند، محمد از راه رسید و چون همیشه در كنار پدر بزرگ مى نشست ، یكراست به طرف مسند رفت و با آنكه پدر بزرگ هنوز نیامده بود، بر مسند او نشست و منتظر ماند تا بیاید.
یكى از بزرگان قریش با آنكه او را مى شناخت و مى دانست كه نوه عبدالمطلب است ، با این حال ، به احترام عبدالمطلب ، به محمد گوشزد كرد:
- آن جا، مسند رئیس مكه است و كودكان نباید بر آن بنشینند؛ مى بینى كه حتى هیچك از ما بزرگترها و هیچكدام از عموهایت هم بر آن مسند ننشسته اند.
محمد با شرم كودكانه و نجابتى كه داشت ، شرمگین شد و مى خواست برخیزد؛ یكى از عموهایش هم جلو آمد كه دست او را بگیرد و از آنجا برخیزاند و در كنار خودش بنشاند اما ناگهان عبدالمطلب از راه رسید و چون نگاهش به این منظره افتاده ، از همان ابتداى مجلس ، بلند گفت :
- پسرم را رها كنید، به خدا قسم كه او مقامى ارجمند دارد؛ و همانجا، جاى اوست .(80).
افسوس كه عمر پدر بزرگى بدین مهربانى ، دیرتر نپایید؛ و درست در روزى كه محمد، هشت سال و هشت ماه و هشت روز از عمرش گذشته بود، عبدالمطلب وفات یافت (81).
البته پدر بزرگ مانند مادرش غریبانه نمرد؛ تمام مكه با اطلاع از مرگ وى ، دست از كار كشیدند و در تشییع او شركت كردند؛ محمد هم در مراسم در كنار 12 عمو و 6 عمه و سایر خاندان بنى هاشم و تمام قریش و همه اهالى مكه ، شركت داشت . پدر بزرگ را به نقطه اى در مكه كه حجون نام داشت بردند.
ن بنى هاشم مویه مى كردند؛ محمد در كنار عموى همسن خود حمزه ، مى گریست . وقتى پدر بزرگ را در حالیكه در بردهاى یمانى كفن كرده بودند، در خاك مى نهادند، محمد با به خاطر آوردن مراسم خاكسپارى مادرش در (ابواء)، هم براى پدر بزرگ و هم براى مادر خود مى گریست و همانطور كه به یاد آخرین سخنان مادرش بود، به یاد آخرین سخنان پدر بزرگش افتاد كه روز پیش در بستر مرگ به عمویش ابوطالب گفته بود(82):
- اى عبدمناف (83)، تو را پس از خود درباره یتیمى كه از پدرش جدا مانده ، سفارش مى كنم . او در گهواره پدرش را از دست داد و من براى وى چون مادرى دلسوز بودم كه فرزند خود را تنگ در آغوش مى كشد. اكنون براى دفع (هر) ستمى و استوار كردن (هر) پیوندى ، به تو از همه فرزندانم امیدوارترم (84).
در پایان مراسم ، ابوطالب دست او را گرفت و روى او را بوسید و به او دلدارى داد و با خویش به خانه خود برد. ابوطالب و زبیر و پنج تن از عمه هایش ، با پدر وى عبدالله ، همه از یك مادر نبودند و به اصطلاح ، ابوطالب عموى تنى محمد بود(85).

داستان حضرت محمد صلی الله علیه و آله

داستان حضرت عیسی علیه السلام

داستان حضرت زکریا علیه السلام و حضرت یحیی علیه السلام

مى ,كه ,، ,محمد ,كنار ,هم ,ام ایمن ,او را ,را در ,در كنار ,خود را

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اشعار فاطمی (جدید) 118فایل منتظر آیدا خشنودی فرد- کیوکوشین کاراته farasotabiatr day-news مجله جوک سرا انواع ادویه طعم دهنده و مزه و چاشنی غذا فایل مدارس حسابداران برتر